عاشقانه های من

شعرهای عاشقانه،غمگین,خیانت ,بی وفایی,قشنگ,

عاشقانه های من

شعرهای عاشقانه،غمگین,خیانت ,بی وفایی,قشنگ,

...

شب هایم بروز شده اند

دردهایم آنلاین

به مغزم کلیک که می کنم بالا نمی آید !

انتـظارم

انتـظارم ، انتظـارم ، انتظارم شـعر بــود
عاشقت بودم ،نگفتم ، احتکارم شعر بود
عشق را پنهان نمودم در دل خود روزها
شامِ تارِ روزهای اشکبارم ، شــعر بـود !
می سپارم دل به لبخندت ، قرارِ این غزل
دیر فهمیدم ، قرارِ بی قرارم … شعر بود
خواستم نفیَت کنم،عشقِ تو در دل داشتم
ماه رویم چشمهای داغدارم ، شــعر بود !
آمدی و شعر خوانِ روزهای من شدی
آمدی و از خـزانم تا بهـارم شعر بود !
خواستم کاری کنم ، اما همه بر باد رفت
بعد تو بر سنگ قبرم یادگارم شعر بود !
“‏امیر طاهری‬”

آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟

دیدم کوچه ی تنگیست که چراغش چشم است
چشم ما گوش بود و عقل ما حرف سرکوچه و بازار
*
*
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند

در روابط امروزی....

در روابط امروزی اغلب آدم ها نگران تصویری هستند که شما از آنها در ذهنتان ساخته اید...
و گاهی حتی در آن نقش فرو میروند
اما سرانجام یک جا خسته میشوند و خودِ واقعی شان را نشان میدهند و قصد ترک شما را دارند
اما همچنان میخواهند در ذهن شما یک انسان خوب و دوست داشتنی باقی بمانند
میخواهند شما را از دست ندهند!
و شروع میکنند به آوردن بهانه هایی با این مضمون که فلانی من تو را دوست دارم اما توان ماندن در این رابطه را ندارم و نمیتوانم و نمیشود و خلاصه افزودن یک "نون" به ابتدای تمام فعل هایی که شما باور کرده بودید.
اینجاست که باید حواستان جمع باشد،
کسی که بی دلیل قصد رفتن میکند اما میخواهد در ذهن شما باقی بماند یک خودخواهِ تمام عیار است.
و نمیگذارد شما دوست داشتن را دوباره تجربه کنید.
پس با یک لبخند راهش را باز کنید تا برود و ساخته ی ذهنتان از آن فرد را برای همیشه فراموش کنید.
این عاقلانه نیست که آدم، عاشق و وابسته ی کسی باشد که اصلن وجود خارجی ندارد.

علی_سلطانی

خدا نیاورد روزی ...

خدا نیاورد روزی را که آدمیزاد در اوج تنهایی، یک چیز متفاوت بخواهد..اگر "یک نفرِ" در میان روزها و لحظه های تکراری ، وارد زندگیت شود ، خیلی چیزها را بهم میزند.. آن موقع است که فکر میکنی او، همان آدمیست که تا به حال نبود.. همانی که تفاوت را در زندگی تو ایجاد خواهد کرد..همانی که قرار بود در اوج تنهایی ، دستانش را بگیری و سرتاسر ولیعصر را قدم بزنی .. همانی که باران با او ، رنگ و بوی دیگری دارد ، روزها و شب ها با او یک جور دیگرند و الی اخر.. تو ، سعی میکنی تمام نداشته هایت را در او جستجو کنی، و اتفاقا خیلی هایشان را هم پیدا میکنی.. در صورتی که او ،  یک آدم کاملا بی ربطِ ، نسبت به توست.. تو قطعا او را به چالش خواهی کشید ، تا بیشتر حساسیت ها و خصلت هایش را بشناسی.. بعد با خودت میگویی دمِ روزگار گرم..این  چقدر وصله ی من است.. چقدر خوب که از میان این همه آدم سهم من شد .. تو هیچگاه کمبود هایِ او را نمیبینی.. نمیفهمی که او ، تنها برای چند روز میتواند دنیایت را متفاوت کند و نه بیشتر.. دائما به خودت دروغ میگویی و هر چیزی که در او کم باشد را، به پای حساسیت های بیش از حد خودت میگذاری.. راستش تلخ است این واقعیت،که آدمیزاد در اوج نیازش به کسی، جبران ناپذیرترین اشتباهات را انجام می دهد .. اشتباهاتی مثل یک وابستگیِ بی منطق ، مثل فوران احساساتی که چون آتشفشانی هولناک ، غیر قابل کنترل است..
تا بوده همین بوده .. آدمیزاد همیشه در طلب عشق، خودش را به زمین و زمان می کوبد .. و خدا نکند که چیزی که عشق نیست را ،بِسان عشق ببیند و عمرش را برای غیر عشق، تباه کند..
اصلا خدا نیاورد روزی را که آدمیزاد در اوج تنهایی، یک چیز متفاوت بخواهد..